روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود.
پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و گلوش پیش زن پادشاه گیر کرده بود.
وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه می کشید به هر وسیله ای شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد.
روزی از روزها, درویش دنیا دیده ای آمد به شهر. درویش هر روز در میدان شهر معرکه می گرفت و کارهایی می کرد که همه انگشت به دهان می ماندند. طولی نکشید که خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت «برو ببین این درویش چه کار می کند و برای چه آمده اینجا.»
وزیر رفت درویش را دید و برگشت پیش شاه. گفت «ای پادشاه! این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آن ها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگی می گذراند.»
پادشاه گفت «برو بیارش اینجا تا ما هم تماشایی بکنیم و ببینیم چه کارهایی می کند.»
وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه.
پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما, برای اینکه خودش را از تک و تا نندازد, گفت «این ها که چیزی نیست, ما بالاترش را دیده ایم.»
درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت «ای پادشاه! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.»
پادشاه گفت «خلوت!»
و در یک چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بیرون و پادشاه و درویش تنها ماندند.
درویش گفت «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم دربیایم و بروم به جلد یکی دیگر.»
پادشاه گفت «چطور این کار را می کنی؟»
درویش گفت «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.»
پادشاه گفت مرغی آوردند. درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین.
پادشاه دید مرغ زنده شد؛ بنا کرد به قدقد کردن و دور اتاق گشتن. درویش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.
چیزی نمانده بود که پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتکارها را صدا بزند که یک دفعه مرغ افتاد رو زمین مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه.
پادشاه از کار درویش مات و متحیر ماند. گفت «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.»
درویش گفت «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این, شرط دیگری هم دارم.»
پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت «شرط دیگرت را بگو.»
درویش گفت «هیچ کس نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازة من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدی.»
پادشاه گفت «قبول دارم.»
درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت «این خم خسروی را در تاریکی شب, طوری که وزیر نفهمد, برایم بفرست.»
از آن به بعد, پادشاه کارهاش را گذاشت زمین و آن قدر رفت تو جلد این و آن که وزیر با خبر شد و فهمید این کار را درویش یاد پادشاه داده است.
این بود که وزیر پنهانی درویش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهی به تو می دهم؛ در عوض کاری را که به پادشاه یاد داده ای یاد من هم بده.»
درویش که عاشق دلخستة دختر وزیر بود و برای رسیدن به وصال او از شهر و دیارش آواره شده بود, به وزیر گفت «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدی به من.»
وزیر اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد جواب داد «خیلی خوب! فردا بیا تا جوابت را بدم.»
و رفت مطلب را با دخترش در میان گذاشت.
دختر گفت «پدرجان! من هیچ وقت چنین کاری نمی کنم؛ چون اگر زن درویش بشوم, پیش همه سرشکسته می شوم و نمی توانم از خجالت سر بلند کنم.»
وزیر گفت «من هم از این وصلت چندان راضی نیستم؛ اما نمی دانم چه جوابی به درویش بدهم.»
دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را می خواهی یک خم خسروی طلا بیار و او را ببر.»
صبح فردا, درویش آمد پیش وزیر جوابش را بگیرد.
وزیر گفت «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطی که یک خم خسروی طلا بیاری و دختر را ببری.»
درویش گفت «قبول دارم.»
وزیر گفت «برو بیار! لم کارت را هم به من یاد بده و دختر را وردار ببر.»
بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضی نشان بده, وقتی خرمان از پل گذشت, یک جوری دست به سرش می کنم و از شهر می فرستمش بیرون.»
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را یاد وزیر داد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد, وزیر گفت «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و برای دخترم کیا بیایی دارم. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و بزنی به چاک.»
درویش گفت «ما شرط و شروط دیگری نداشتیم.»
وزیر گفت «این چیزها را هر آدمی که سرش به تنش بیرزد می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم؛ بعد سور و سات عروسی را تهیه ببینم و در حضور بزرگان شهر جشن بگیرم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.»
وزیر گفت و گو را به جر و بحث کشاند. از درویش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بیرون و درویش از غصة عشق دختر سر گذاشت به بیابان.
بعد از این ماجرا, وزیر رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! کاری را که تو بلدی, من هم بلدم. اما این درست نیست که تو هر روز به جلد این و آن بری و دست به کارهای نگفتنی بزنی؛ چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه سر دربیارند و رسوایی به بار بیاید.»
پادشاه گفت «وزیر! حرفت را قبول دارم و از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.»
چند روز پس از این صحبت, وزیر به پادشاه گفت «چطور است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم برویم به جلد مرغ یا جانور دیگری, هیچ کس ملتفت ماجرا نشود.»
پادشاه گفت «اتفاقاً مدتی است که دلم برای پرواز کردن پرپر می زند.»
و دوتایی رفتند به شکار.
دو سه منزل که از شهر دور شدند, نزدیک دهی رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چلة کمان و آهو را زد کشت.
وزیر به پادشاه گفت «ای پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته ای؟»
پادشاه گفت «نه!»
وزیر گفت «اگر میل داری بیا برو به جلد آهو و اگر میل نداری, خودم این کار را بکنم.»
پادشاه گفت «از دویدن آهو خیلی خوشم می آید.»
و از اسب پیاده شد, رفت تو جلد آهو و تن بی جان خودش افتاد رو زمین.
وزیر که دنبال فرصتی بود, معطل نکرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده.
اهالی ده به هوای اینکه پادشاه آمده دیدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف کشیدند؛ دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند ببینند چه دستوری می دهد. او هم گفت «با وزیر آمده بودیم شکار که یک دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها بروید جسدش را ببرید تحویل زن و بچه اش بدهید.»
و خودش را به تاخت رساند به قصر و یکراست رفت به حرمسرای پادشاه.
زن پادشاه, که چشم وزیر دنبالش بود, تا دید شاه دارد می آید, دوید پیشوازش. ولی, همین که نزدیکش رسید, دید این شخص فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری ندارد. این بود که یک دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید.
اما, وزیر, که در شکل و شمایل شاه ظاهر شده بود و برای رسیدن به آرزویش مانعی نمی دید, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زیبای زن, پا گذاشت پیش و خواست او را در آغوش بگیرد که زن باز هم خودش را عقب کشید؛ چون هر لحظه بیشتر می فهمید که این شخص حال و هوای شاه را ندارد.
زن, از آن به بعد نزدیک شاه نرفت. شب و روز غصه می خورد و هر چه فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده, عقلش به جایی نرسید و به دنبال پیدا کردن راهی بود که بگذارد و فرار کند.
حالا بشنوید از پادشاه!
وقتی که پادشاه رفت به جلد آهو و وزیر رفت به جلد او, پادشاه فهمید از وزیر رودست خورده؛ و از ترس این که او را با تیر بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای زیر درختی افتاده.
پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و قاطی طوطی ها شد.
روزی از روزها, دید رو زمین دام پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پایین و پاورچین پاورچین رفت خودش را انداخت به دام. همین که طوطی به دام افتاد, شکارچی خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و او را گرفت.
طوطی به شکارچی خوب که نگاه کرد, دید همان درویشی است که تو جلد دیگران رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفی بفروش به پادشاه فلان شهر.»
شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیر از آنجا بیرونش کرده بود و نور امیدی به دلش تابید. با خودش گفت «حتماً در این کار حکمتی هست.»
و طوطی را ورداشت برد پیش پادشاه همان شهر.
پادشاه از طوطی خوشش آمد و از شکارچی پرسید «طوطی ات را چند می فروشی؟»
شکارچی جواب داد «صد اشرفی.»
در بین گفت و گو, شکارچی دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که لم تو جلد این و آن رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد صد اشرفی گرفت و رفت.
وزیر که همة فکر و ذکرش این بود که هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطی را زود فرستاد برای او.
همین که چشم طوطی افتاد به زن, خوشحال شد. اما, دید زنش خیلی لاغر شده. طوطی پرسید «خانم جان! چرا این قدر گرفته و بی دل و دماغی؟»
زن جواب داد «بیبی طوطی! دست به دلم نگذار. دردی در دل دارم که نمی توانم به کس بگویم.»
طوطی گفت «به من بگو!»
زن گفت «چه کاری از دست تو ساخته است؟»
طوطی گفت «شاید ساخته باشد.»
مدتی طوطی اصرار کرد و زن انکار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بیشتر دوست داشتم و حتی از شنیدن اسمش دلم براش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقة ما پا برجا بود, تا یک روز شاه با وزیر رفت شکار و چیزی نگذشت خبر آوردند وزیر دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من دیدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوی او فرق کرده و یک دفعه مهرش از دلم پاک شد و از آن روز تا امروز یک ماه می گذرد, هر کاری کرده که من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم, به غیر از اینکه از اینجا و این همه غصه و غم خلاص شوم.»
طوطی گفت «بی بی جان! بیا جلو و من را بو کن.»
زن پاشد طوطی را بو کرد و با تعجب گفت «ای وای! این بو, بوی پادشاه است.»
طوطی گفت «من خود پادشاه هستم.»
و از اول تا آخر همه چیز را برای زنش تعریف کرد.
زن گفت «حالا چه کار کینم؟»
طوطی گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتی وزیر آمد یک خرده روی خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی که وزیر مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در میان نمی گذاری. بعد, او می گوید نه! من هیچ فرقی نکرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده به من هم یاد بدی. وقتی راضی شد, تو دیگر کاری نداشته باش؛ بقیه اش با من.»
زن پادشاه هر چه را که طوطی گفته بود, مو به مو انجام داد.
وقتی که پادشاه دروغی راضی شد لم به جلد این و آن رفتن را به زن یاد بدهد, زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد, وزیر از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.
پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ایستاد و گفت «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی, کتک بخوری و واغ واغ کنی.»
زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه.
پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولش را داد به او.
سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند که مرد
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,